هیرادهیراد، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
هیرساهیرسا، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

هیراد هیرسا پسرای من

زهرا هستم مامان دو تاگل پسر زیبا

دوای درد این روز هایم شمایید

زمان چیزعجیبی است 🤔 گاهی با سرعت گاهی هم به کندی اما میگذرد و عمرمان به قول قدیمی ها با سرعت باد میرود .حال این روزهایم زیاد از حد خوب نیست و حرفهایم هم به گوش کسی نمی رسد در واقع گوش شنوایی ندارم تا برایش حرف بزنم .😐 تنها دلخوشی ام شما ها هستید ودوای دردهایم . هیراد عزیزم تا به امروز دو بار سر کلاس ژیمناستیک حاضر شده هر چند فعالیتی نکرده و بیشتر تماشاچی بوده اما من هنوز به این راه ادامه میدهم تا تو توانایی هایت را بیشتر از قبل به نمایش بگذاری و از حالا بگویم که تسلیم نمی شوم .هیرسا برای بار دوم کلاس های گفتارش را آغاز کرد اما علاقه ای نشان نمیداد و هر چه هم میگفت دوباره از سر لجبازی به سکوت تبدیل کرد وما تصمیم گرفتیم دوباره کلاسهایش ر...
17 شهريور 1398

توانایی هایت شگفت زده ام میکند هیرسای من

زمان زیادی نمیگذرد از آن روزی که به ما گفتن هیرسا نیازی به درمانی سریع دارد و باید تا میتوانیم هر چه سریعتر از این زمان طلایی برای کمک به مرد کوچکمان استفاده کنیم همین یک سال پیش بود که به خاطر بستری شدنت در بیمارستان بیشتر پی به این بردم که از همسن هایت کمی عقبی ونگرانی بدی را به جان خریدم  برای آنکه بجنبیم تا تفاوت هایت آنقدر هم رشد نکنند و تورا در خود فرو نبرند . پسرک قوی من در ابتدای راه خیلی بی تابی میکردی اما مجبور بودیم صدای گریه و فریادهایت را به جان بخریم تا تو از تاریکی محضی که کم کم فرایت میگرفت بیرون بیایی.چه روزها و شبهایی که در تنهایی هایم گریه نمیکردم و چقدر جلوی دیگران جوری وانمود میکردم که تو چیزیت نیست و خیلی سریع خ...
13 شهريور 1398

وجودت مایه آرامشم شد هیرسای من

سلام به همه دوستانم و از همه مهم تر گل پسرای مامان زهرا 😍 هیرادم ، هیرسایم فرقی نمیکند کجا باشم خانه در کنارتان یا بیرون از خانه هر جایی که میروم تمام لحظات مقابل دیدگانم هستین و شاید این معنای وصف دقیق از مادر بودن باشد .❤️ این روز ها با همه سختی ها و آسانی هایش چه سریع می گذرد ومن وقتی به گذشته نه چندان دورمان نگاهی میندازم به خودم می بالم که توانستم از آزمایشی که خداوند ناگهان  مرا در آن قرار داد سر بلند بیرون بیایم . آن روز که خبر آمدن هیرسا را به من دادند تمام تنم به لرزه افتاده بود و من فقط گریه میکردم و با خودم فکر میکردم چطور میتوان با داشتن کودکی 11 ماهه به بچه ای دیگری فکر کنم و برای کودکی دیگر مادری .احساسی همچون ش...
13 شهريور 1398

روز تولدت نزدیک هست و من باز شاعر شدم

هیرادم نور زندگی ام کسی نمیداند تو چگونه تمام وجودم را لبریز عشق کرده ای. به تولد چهار سالگیت نزدیک میشویم و فقط من  و تومیدانیم این روز چقدر با ارزش هست تو به آرزوی بزرگ شدنت نزدیکتر ومن به آرزوی برآورده شدن تمام آرزو هایت نزدیکتر تمام خواسته ام هر آنچه هست که تو میخواهی و غیر از این آرزویی در سر ندارم . همانی شو که می خواهی و هر کاری را انجام بده که از اعماق قلبت تصمیم بر آن داری و خیالت راحت باشد هر جای دنیا هم که بروی مادر برای تو دعا میکند و تنها موفقیت تورا میخواهد . عشقم بمان زیبایم و دنیایم را رنگی تر از قبل کن .
13 شهريور 1398
1